ترنم باران آخرین مطالب
نويسندگان دو شنبه 21 اسفند 1391برچسب:, :: 23:39 :: نويسنده : ترنم
تا حالا فک میکردم اسمم زهره هس . . . چون مامانم همیشه میگفت:پاشو ظهره
دو شنبه 21 اسفند 1391برچسب:, :: 23:22 :: نويسنده : ترنم
پسر : کجا میری ؟
دختر : میرم خودکشی کنم
پسر : پس چرا اینقد آرایش کردی ؟
دختر : آخه فردا عکسم تو روزنامه ها چاپ میشه !
کاش...بَرای تو
بَرای چشمهایَت
بَرای مَن
بَرای دَرد هایَم
بَرای ما بَرای این هَمه تَنهایی
ای کاش خدا کاری کنَد...
دو شنبه 21 اسفند 1391برچسب:, :: 23:11 :: نويسنده : ترنم
سال نو پیشاپیش مبارک سااااااااااال خوووووووووبی داشته باشیییییییین از جنس ما نبود ،این چنین که هستم
که هستی؟نمی گویم صمیمی ،نمی گویم خوب
نمی گویم پاک ،نمی گویم .......
ولی به خدا قسم ،قسم به نان ونمک به شرم تـــــــــــو
به چشم های قشنگ تو اندازه ی هر چه دل تنهایت
بخواهد با همه ی وجود وبا هر چه عشق و عشق است
دوستت دارم.
دو شنبه 21 اسفند 1391برچسب:, :: 22:41 :: نويسنده : ترنم
حالا که تمام راه را آمده ام جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, :: 23:56 :: نويسنده : ترنم
در قسمت های آخر این سریال بر اساس کلیپ خودش سلطان سلیمان می میرد.ابراهیم به دست سلطان سرش بریده می شود.الکساندرا(خرم سلطان) یک دختر دیگر هم بدنیا می آورد.پسرش نیز بزرگ می شود و آماده پادشاهی می شود.همچنین ابراهیم صاحب دو فرزند نیز می شود.بعد از سالها هم والد سلطان به بیچارگی می افتد. بر اساس تاریخ آمده است که: سلطان سلیمان ماه دوران و مصطفی را به قصر یکی از شهرهای مجاور میفرسته چون طبق سنتهای عثمانی یک شاهزاده پیش از امپراطوری باید در یک شهر کوچک سلطنت کنه البته قصد اصلی سلطان تبعید کردن ماه دورانه اما نمیگه. خرم هم یک پسر که هیچ شش تا به دنیا میاره و اولین زنی میشه که در تاریخ عثمانی رسما با یک پادشاه عثمانی ازدواج میکنه!!!! سلطان هم محمت رو بیشتر از مصطفی دوست داشته که باعث رقابت بین دو برادر میشه. طبق سنتهای عثمانی پسر اول باید سلطنت رو به ارث ببره که همین مسئله خرم رو خیلی نگران میکنه. به هر حال پسر اولش محمت بعد از ده پانزده سالی میمیره . خرم هم مصطفی را تنها مانع سر راه به سلطنت رسیدن پسر خودش میدونه به کمک وزیر دربار که ظاهرا فامیلش بوده دسیسه میکنه و وقتی سلیمان برای یک جنگ رفته از طرفی وزیر به مصطفی میگه برای کمک به پدرت با سپاهت برو از اون طرف به گوش شاه میرسونه که پسرت با لشکرش داره میاد که تو رو بکشه. شاه احمق هم باور میکنه و به محض رسیدن مصطفی اونو میکشه!!!!!!!!!!!! و اینگونه سلیم پسر خرم سلطان به سلطنت میرسه. ماه دوران هم در شهری که مزار پسرش بوده در فقر شدید زندگی میکنه تا وقتی سلیم به حکومت میرسه و براش حقوق معین میکنه. خرم هم یک سری کارهای خیریه انجام میده و بالاخره وقتی میمیره در جوار مقبره سلطان سلیمان دفن میشه . از اونجایی هم که اهل اوکراین بوده توی اوکراین مجسمه اش رو میسازن که هنوز هم هست و یک مسجد هم به نام اصلی و روسی او بنا میکنند!! و اینگونه ظالم به هر آنچه میخواد میرسه!! جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, :: 23:50 :: نويسنده : ترنم
جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, :: 23:43 :: نويسنده : ترنم
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت.هر روز... جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, :: 23:41 :: نويسنده : ترنم
تاريخ : جمعه 18 اسفند 1391برچسب:سنگ غم"یاران تنها"روز |
به پاي لنگ از گردون هميشه سنگ مي آيد نمي دانم چرا سنگ غم دوران به پاي لنگ آيد ز نيرنگ و فسون اين جهان پر ز افسان قضا در پيش چشمم چون قزح هفت رنگ مي آيد
جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, :: 23:39 :: نويسنده : ترنم
هر گاه تونستي بر آب بنويسي و بر آتش بوسه زني آنگاه باوركن فراموشت كردم
جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, :: 23:17 :: نويسنده : ترنم
من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی ولی با خفت و خاری ، پی شبنم نمی گردم بلا گردان آن قلبم که با زخم دو صد خنجر به پیش هر کس و ناکس پی مرهم نمی گردم زمین خاکیم اما غرورم کم نمی گردد سرم در زیر بار آسمان هم خم نمی گردد در دنیای تنهایی که لبریز است ز دیوانه عجین سایه ی خویشم ، پی آدم نمی گردم پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:, :: 1:18 :: نويسنده : ترنم
خداوندا......
پروردگارا : از عشق امروزمان چيزي براي فردايمان باقي بگذار.... به اندازه يك نگاه... به اندازه يك لبخند.... تا به ياد داشته باشيم كه روزي عاشق هم بوديم
مرد از راه می رسه ناراحت و عبوس زن:چی شده؟ مرد:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش) زن حرف مرد رو باور نمی کنه: یه چیزیت هست.بگو! مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه .... لبخند می زنه زن اما "می فهمه"مرد دروغ میگه:راستشو بگو یه چیزیت هست تلفن زنگ می زنه دوست زن پشت خطه ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن مرد در دلش خدا خدا می کنه که زن زودتر بره زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم.جدا متاسفم که بدقولی می کنم.شوهرم ناراحته و نمی تونم تنهاش بذارم! مرد داغون می شه "می خواست تنها باشه" ............................................................................... مرد از راه می رسه زن ناراحت و عبوسه مرد:چی شده؟ زن:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و نازشو بکشه) مرد حرف زن رو باور می کنه و می ره پی کارش زن برای اینکه اثبات کنه دروغ می گه دو قطره اشک می ریزه مرد اما باز هم "نمی فهمه"زن دروغ میگه. تلفن زنگ می زنه دوست مرد پشت خطه ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن (زن در دلش خدا خدا می کنه که مرد نره ) مرد خطاب به دوستش: الان راه می افتم! زن داغون می شه "نمی خواست تنها باشه" ............................................................................. و این داستان سال های سال ادامه داشت و زن ومرد در کما پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:, :: 1:7 :: نويسنده : ترنم
پسر قصه ما وقتي که دختره رو ديد دلش ريخت و حالش يه جوري شد انگار که اين دختره رو يه عمر ميشناخته حالش خراب شد اومد بره دنبال دختره ولي نتونست مونده بود سر دو راهي تا اينکه دختره ازش دور شد و رفت اون هم همينجوري واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خيابون اينقدر رفت و رفت و رفت تا اينکه به خودش اومد و ديد که رو زمين پر از برفه رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد همش به دختره فکر ميکرد بعضي موقع ها هم يه نم اشکي تو چشاش جمع مي شد چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوري بود تا اينکه باز دوباره دختره رو ديد دوباره دلش يه دفعه ريخت ولي اين دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن توي يه شب سرد همين جور راه ميرفتن و پسره فقط حرف ميزد دختره هيچي نميگفت تا اينکه رسيدن به يه جايي که دختره بايد از پسره جدا ميشد بالاخره دختره حرف زد و خداحافظي کرد پسره براي اولين توي عمرش به دختره گفت دوست دارم دختره هم يه خنده کوچيک کرد و رفت پسره نفهميد که معني اون خنده چي بود ولي پيش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد اون شب ديگه حال پسره خراب نبود چند روز گذشت تا اينکه دختره به پسر جواب داد و تقاضاي دوستي پسره رو قبول کرد پسره اون شب از خوشحاليش نميدونست چيکار کنه از فردا اون روز بيرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد اولش هر جفتشون خيلي خوشحال بودن که با هم ميرن بيرون وقتي که ميرفتن بيرون فکر هيچ چيز جز خودشون رو نمي کردن توي اون يه ساعتي که با هم بيرون بودن اندازه يه عمر بهشون خوش ميگذشت پسره هرکاري ميکرد که دختره يه لبخند بزنه همينجوري چند وقت با هم بودن پسره اصلا نمي فهميد که روز هاش چه جوري ميگذره اگه يه روز پسره دختره رو نميديد اون روزش شب نميشد اگه يه روز صداش رو نميشنيد اون روز دلش ميگرفت و گريه ميکرد يه چند وقتي گذشت با هم ديگه خيلي خوب و راحت شده بودن تا اين که روز هاي بد رسيد روزگار نتونست خوشي پسره رو ببينه به خاطر همين دختره رو يه کم عوض کرد دختره ديگه مثل قبل نبود ديگه مثل قبل تا پسره بهش ميگفت بريم بيرون نميومد و کلي بهونه مياورد ديگه هر سري پسره زنگ ميزد به دختره دختره ديگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نميزد و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه از اونجا شد که پسره فهميد عشق چيه و از اون روز به بعد کم کم گريه اومد به سراغش دختره يه روز خوب بود يه روز بد بود با پسره ديگه اون دختر اولي قصه نبود پسره نميدونست که برا چي دختره عوض شده يه چند وقتي همينجوري گذشت تا اينکه پسره يه سري زنگ زد به دختره ولي دختره ديگه تلفن رو جواب نداد هرچقدر زنگ زد دختره جواب نميداد همينجوري چند روز پسره همش زنگ ميزد ولي دختره جواب نميداد يه سري هم که زنگ زد پسره گوشي رو دختره داد به يه مرده تا جواب بده پسره وقتي اينکار رو ديد ديگه نتونست طاغت بياره همونجا وسط خيابون زد زير گريه طوري که نگاه همه به طرفش جلب شد همونجور با چشم گريون اومد خونه و رفت توي اتاقش و در رو بست يه روز تموم تو اتاقش بود و گريه ميکرد و در رو روي هيچکس باز نميکرد تا اينکه بالاخره اومد بيرون از اتاق اومد بيرون و يه چند وقتي به دختره ديگه زنگ نزد تا اينکه بعد از چند روز توي يه شب سرد دختره زنگ زد و به پسره گفت که ميخوام ببينمت و قرار فردا رو گذاشتن پسره اينقدر خوشحال شده بود فکر ميکرد که باز دوباره مثل قبله فکر ميکرد باز وقتي ميره تو پارک توي محل قرار هميشگيشون دختره مياد و با هم ديگه کلي ميخندن و بهشون خوش ميگذره ولي فردا شد پسره رفت توي همون پارک و توي همون صندلي که قبلا ميشستن نشست تا دختره اومد پسره کلي حرف خوب زد ولي دختره بهش گفت بس کن ميخوام يه چيزي بهت بگم و دختره شروع کرد به حرف زدن دختره گفت من دو سال پيش يه پسره رو ميخواستم که اونم خيلي منو ميخواست يک سال تموم شب و روزمون با هم بود و خيلي هم دوستش دارم ولي مادرم با ازدواج ما موافق نيست مادرم تو رو دوست داره از تو خوشش اومده ولي من اصلا تو رو دوست ندارم اين چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم به خاطر اينکه نميخواستم دلت رو بشکنم پسره همينطور مثل ابر بهار داشت اشک ميريخت و دختره هم به حرف هاش ادامه ميداد دختره گفت تو رو خدا تو برو پي زندگي خودت من برات دعا ميکنم که خوش بخت بشي تو رو خدا من رو ول کن من کسي ديگه رو دوست دارم اين جمله دختره همينجوري تو گوش پسره ميچرخيد و براش تکرار ميشد و پسره هم فقط گريه ميکرد و هيچي نميگفت دختره گفت من ميخوام به مامانم بگم که تو رفتي خارج از کشور تا ديگه تو رو فراموش کنه تو هم ديگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم باز پسره هيچي نگفت و گريه کرد دختره هم گفت من بايد برم و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو ديگه فراموش کن و رفت پسره همين طور داشت گريه ميکرد و دختره هم دور ميشد تا اينکه پسره رفت و براي اولين بار تو زندگيش سيگار کشيد فکر ميکرد که ارومش ميکنه همينطور سيگار ميکشيد دو ساعت تمام و گريه ميکرد زير بارون تا اينکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت رفت و توي خونه همش داشت گريه ميکرد دو روز تموم همينجوري گريه ميکرد زندگيش توي قطره هاي اشکش خلاصه شده بود تازه ميفهميد که خودش يه روزي به يکي که داشت براي عشقش گريه ميکرد خنديده بود و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گريه ميکرد پسره با خودش فکر کرد که به هيچ وجه نميتونه دختره رو فراموش کنه کلي با خودش فکر کرد تا اينکه يه شب دلش رو زد به دريا و رفت سمت خونه دختره ميخواست همه چي رو به مادر دختره بگه اگه قبول نميکرد ميخواست به پاي دختره بيافته ميخواست هرکاري بکنه تا عشقش رو ازش نگيرن وقتي رسيد جلوي خونه دختره سه دفعه رفت زنگ بزنه ولي نتونست تا اينکه دل رو زد به دريا و زنگ زد زنگ زد و برارد دختره اومد پايين و گفت شما پسره هم گفت با مادرتون کار دارم مادر دختره و خود دختره هم اومدن پايين مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل ولي دختره خوشحال نشد وقتي پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره داداش دختره عصباني شد و پسره رو زد ولي پسره هيچ دفاعي از خودش نکرد تا اينکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد و پسره رو برد اون طرف و با گريه بهش گفت به خاطر من برو اگه اينجا باشي ميکشنت پسره هم با گريه گفت من دوستش دارم نميتونم ازش جدا باشم باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد صورت پسره پر از خون شده بود و همينطور گريه ميکرد تا اينکه مادر دختره زورکي پسره رو راهي کرد سمت خونشون پسره با صورت خوني و چشم هاي گريون توي خيابون راه افتاد و فقط گريه ميکرد اون شب رو پسره توي پارک و با چشم هاي گريون گذروند مادره پسره اون شب
به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه و گریه میکنه هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش و تا همیشه برای اون میشه هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشده خسته و دل مرده.... این بود تموم قصه زندگی این پسر
خیانت قصه تلخی است اما از که می نالم
پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:, :: 1:59 :: نويسنده : ترنم
جلسه محاکمه عشق بود عشق میتوانم یک قلبی واقعی باشم
گفتمش آغاز درد عشق چیست؟گفت آغازش سراسر بندگیست گفتمش پایان آن را هم بگو گفت پایانش همه شرمندگیست گفتمش درمان دردم را بگو گفت درمانی ندارد بی دواست گفتمش یک اندکی تسکین آن گفت تسکینش همه سوز و فناست.
پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:, :: 1:57 :: نويسنده : ترنم
من پذیرفتم شکست خویش را پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:, :: 1:53 :: نويسنده : ترنم
پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:, :: 1:30 :: نويسنده : ترنم
بوسه آتش میزند بر جسم و جان بوسه یعنی عشق من با من بمان شرم در دلدادگی بی معنی است بوسه بر میدارد این شرم از میان پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:, :: 1:0 :: نويسنده : ترنم
هم عشق بی معنا شد هم فراموشی چگونه به دل بگویم دوستم نداری چگونه بگویم که دیگر تو را نمیخواهد چگونه باور کنم دوستم نداری پس چگونه میگفتی؟ مگر نگفتی دوستم داری؟ مگر با من فکر زندگی نبودی؟ دیگر دوستم نداری؟ پس میروم با همه ی عشقی که به تو دارم میروم چون دوستت دارم میروم تا فراموشت کنم پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:, :: 1:14 :: نويسنده : ترنم
پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:, :: 1:8 :: نويسنده : ترنم
پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:, :: 1:6 :: نويسنده : ترنم
پنج شنبه 9 اسفند 1391برچسب:, :: 23:55 :: نويسنده : ترنم
خسرو شکیبایی می گفت: چهار شنبه 9 اسفند 1391برچسب:, :: 23:51 :: نويسنده : ترنم
عاشقانه هایم را سرودم و تو هرگز نخواندی و نخواهی خواند... اینجا شب من طولانی است...
باور کرده ام دیگر بی تو حتی آسمان هم آبی نیست...
چهار شنبه 9 اسفند 1391برچسب:, :: 23:28 :: نويسنده : ترنم
آهای ِ روزگار !! برایم مشخـــص کن اینبــار کــدام سازت را کوک کــرده ایی تا برایم بزنـــی می خواهـــم رقصــم را با سازت
هماهنگ کنم … !! چهار شنبه 9 اسفند 1391برچسب:, :: 23:35 :: نويسنده : ترنم
به سلامتیش......
سلامتیه اونایی که خیلی وقته بریدن. ..دیگه نه ناز میکشن. .نه انتظار میکشن. نه آه... میکشن. .نه درد میکشن...! نه فریاد میکشن....فقط دست میکشن و میرن.... وروی در قلبشون مینویسن .. این قلب بفروش میرسد به قیمت ..مفت..!
پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
|
|||||||||||||||||||||||
|